tag:blogger.com,1999:blog-33362877894452780922024-03-06T03:03:06.868+03:30بیدقUnknownnoreply@blogger.comBlogger81125tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-38901634721701481772012-03-30T21:04:00.002+04:302012-03-30T21:05:41.880+04:30اسبابکشی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<br />
"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد."<br />
اسبابکشی یکی از اونهاست.<br />
<br />
<div style="text-align: -webkit-auto;"><span style="line-height: 16px; text-align: right;"><span style="color: #222222; font-family: arial, sans-serif; font-size: x-small;"><br />
</span></span></div></div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-16470527453437678202012-03-28T08:59:00.002+04:302012-03-30T21:02:09.745+04:30در اتوبوس واحد- ١<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">اتوبوس شلوغ بود _ گاهي وقتها شلوغ است، نه زياد _ اكثرا هم دانشجو بودند. در يك ايستگاه، نفرات نسبتا زيادي سوار شدند. راننده راه كه افتاد پشت بلندگويش گفت: اتوبوس شلوغه. با هم همكاري كنيد. من به شماها افتخار میكنم.<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-39329608671497734592012-03-25T09:49:00.004+04:302012-03-25T09:52:44.674+04:30از بچه بترس<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
فامیل دور: دوران بچگی، میدونید؟ برای من یه دوران مخوفیه به نظر من. از بچگی، آقای مجری نفرت داشتم، از خودم از هر چه بچهي دیگه که بود نفرت داشتم. میترسیم، میدونی؟ اینقدر وحشت داشتم که همهی آرزوم بوده که از بچگی زودتر بزرگ بشم و این دوره رو سپری کنم. حالا که با موفقیت این دوره رو سپری کردم. بذارید با خوشی و...<br />
<br />
آقای مجری: دوران کودکی قشنگترین و شیرین ترین دوران آدمهاست.<br />
<br />
فامیل دور: آقای مجری حرفا می زنیدا! ما تو دور یه ضربالمثل معروف داریم میگه که اگه که یه روزی تو یه جنگل مخوفِ تاریکِ مه گرفته داشتی قدم میزدی یه دفعهای پشت گوشِت یه صدای نفسی شنیدی، دیدی یه شیره که دهنش رو باز کرده و گشنه هست و دندوناش رو قشنگ مسواک زده و تمیزه بعد اون ورش یه بچه دیدی "<b>از بچه بترس</b>".</div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-27327238778565928522012-03-23T02:24:00.003+04:302012-03-23T07:47:37.937+04:30"زندگی سگی" را تعریف کنید<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<div align="right" style="margin-bottom: 0.0001pt; margin-left: 0in; margin-right: 0in; margin-top: 0in;"></div><div align="right" style="margin-bottom: 0.0001pt; margin-left: 0in; margin-right: 0in; margin-top: 0in;">زندگي وقتي سگي است كه هيچ چيز نه تنها سرجايش نيست بلكه نزديكيهاي جايش هم نيست. حالت شدید اين ماجرا در موقعيت هايي مثل دو سه روزِ قبل از يك سفر طولاني يا هفتهي قبل از روز اسباب كشي و سه چهار روز بعد از اسبابكشي كاملا قابل لمس است. در این موقعیت معمولا غذا دير ميشود، گاز وصل نيست، بشقابها در كارتنِ بسته است، نمكدان معلوم نيست كجاست، چاي يك نوشيدني پستمدرن محسوب مي شود، دوش گرفتن با آب گرم و حوله و لباس درست حکم " انتظارای الکی" دارد و از اين جور چيزها. نقطه مقابل اين وضعیت هم زندگي غيرسگي است، زندگي آدموار. در اين زندگي همه چيز جا افتاده و به اصطلاح به حالت پايدار رسيده است و انرژي و وقت اعضاي خانواده مصرف تراکنشهای اوليهي زنده بودن نميشود، پايبست خانه محكم شده و خواجه و عيال در بند نقش ايوان مي توانند بود!</div><div align="right" style="margin-bottom: 0.0001pt; margin-left: 0in; margin-right: 0in; margin-top: 0in;">شديدا از نظر روحي در برابر زندگي سگي حساسم و توان روحيام در این شرایط بسيار كم است. به همين دليل از اسبابكشي تنفر ويژهاي دارم. اخيرا در سير تفكرات فراوانم در اين زمينه رابطهي مهمي كشف كردهام كه نشان مي دهد هر كسي، هر زوجي و یا هر خانوادهاي در كجاي این طيف (بين زندگي سگي و آدم وار) ايستاده است. به نظرم ميزان مخلفات كنار غذا در وعدهي اصلي غذاي روزانه میتواند یکی ازنشانههای میزان سگیّت زندگی باشد! همهي ما بسته به سبک زندگیمان ناهار يا شام وعدهي اصلي غذاييمان حساب میشود. اين مساله ممكن است به اين شكل باشد كه ناهار را صبح از خانه ببریم سركار، فرقي نمي كند. در هر صورت همهي افراد یک وعدهی اصلی دارند. گاهی ميبيني يكي فقط يك ظرف ماكاروني آورده و تمام. يكي همين ماكاروني را آورده و يك مقدار ماست، يكي هم ماكاروني آورده و ماست و سبزي تازه. در شرایط تکرار کسی که غذایش به همان حد غذای اصلی خلاصه شده و احتمالا بیشتر برای نمردن غذا میخورد به احتمال زیاد زندگی سگیای دارد.</div><div align="right" style="margin-bottom: 0.0001pt; margin-left: 0in; margin-right: 0in; margin-top: 0in;"><br />
</div><div align="right" style="margin-bottom: 0.0001pt; margin-left: 0in; margin-right: 0in; margin-top: 0in;">از شاخص که بگذریم، اسبابکشی وحشتناکترین تراکنش جهان است و ما چند روز دیگر اسبابکشی داریم.</div><br />
<br />
<div id="pd_rating_holder_5650776"></div><script type="text/javascript">PDRTJS_settings_5650776 = { "id" : "5650776", "unique_id" : "default", "title" : "", "permalink" : ""};</script><br />
<script src="http://i.polldaddy.com/ratings/rating.js" type="text/javascript"></script></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-53186281223626806722012-03-17T03:33:00.014+03:302012-03-17T09:05:00.152+03:30دماسنجها خبر از تغییر فصل میدهند<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgWxztLBm6hn-X3k_bGhxaiHLfTj56Q8wdyJPwtbgV_tFOTrlpe7RhCXw03CaFVd05o9vJ7_mCpzzRp4_Y_VkOQdOJUu_Q285I7-A3vRx7vC84rZsxGbbVSdQ3FUpsBawexxOJNzHunafw/s1600/IMG_0041.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgWxztLBm6hn-X3k_bGhxaiHLfTj56Q8wdyJPwtbgV_tFOTrlpe7RhCXw03CaFVd05o9vJ7_mCpzzRp4_Y_VkOQdOJUu_Q285I7-A3vRx7vC84rZsxGbbVSdQ3FUpsBawexxOJNzHunafw/s320/IMG_0041.jpg" width="320" /></a></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><br />
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 0.0001pt; margin-left: 0in; margin-right: 0in; margin-top: 0in; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"><span style="font-size: 15px;"></span></span><br />
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">امروز صبح که سوار اتوبوس بودم در جایی به این فکر کردم که پیاده شوم و بقیهی راه را از کنار رودخانه تا دانشگاه پیاده بروم. از بس هوا خوب شدهاست. چند روزی بیشتر نیست که هوای اینجا از صفر بالا زده و برفها آب شدند. برفها همه ناگهان آب شدند. میشود دیگر تغییر فصل را قبول کرد. من که اینقدر از گرمای اینچنینی هوا غافلگیر شدم که هی میگویم این گرما موقتی است و دوباره سرما بر میگردد. اما پیشبینیهای ادارهی هواشناسی حرف مرا به کلی رد میکند. برای روزهای آینده هوای +15 هم در جداول پیشبینی شدهاست. غیر از هواشناسی و دماسنجهای جیوهای، دماسنجهای دیگر هم هست که میتوان با آن تغییر فصل را حس کرد. من اسمش را "دماسنجهای اجتماعی" میگذارم. اولیش تعداد دوچرخههایی است که در سطح شهر دیده میشود. در تابستان دوچرخه، یکی از اصلیترین وسایل حمل و نقل مردم است. به خصوص دانشجو جماعت که خانهاش به دانشگاهش نزدیک است، جیبش خالی و تنش سالم است. کلا دوچرخه راه حل خوبی هم برای کاهش هزینههای جابهجایی همهی اقشار آسیبپذیر است. این روزها تعداد دوچرخهها که تا هفتهی پیش ازشان خبری نبود رو به فزونی است. دماسنج دیگر هم درصد خانمهایی است که دامن کوتاه پوشیدهاند و سومی درصد مردانی است که شلوارک به پا دارند. هر چه این دو درصد زیاد شود یعنی هوا گرمتر است. به طوری که اگر یک پروژهی تحقیقاتی تعریف شود شاید بتوان مقالهای با موضوع ارائهی رابطهای دقیق برای به دست آوردن دمای هوای شهر از روی این درصدها چاپ کرد. این دو سه روز وضعیت این دو شاخص هم از صفر به سمت اعداد مثبت در نمودار پیش میرود.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">دیشب باران آمد و زمین تر شد. خیسی زمین در جاهایی که برفِ زیادی آب شده است هم به نم این روزها افزوده است. از اتوبوس که پیادهشدم دوست داشتم فاصلهی کوتاه پیادهروی بلندتر میبود. </span><br />
</div><u1:p></u1:p> <br />
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 0.0001pt; margin-left: 0in; margin-right: 0in; margin-top: 0in; unicode-bidi: embed;"><br />
</div></div></div><div id="pd_rating_holder_5650776"></div><script type="text/javascript">
PDRTJS_settings_5650776 = {
"id" : "5650776",
"unique_id" : "default",
"title" : "",
"permalink" : ""
};
</script><br />
<script src="http://i.polldaddy.com/ratings/rating.js" type="text/javascript">
</script></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-14526526187728086862012-03-09T09:46:00.001+03:302012-03-09T18:22:13.937+03:30شروع دوبارهسلام<br />
دوباره در اينجا مي نويسم.<br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-36476520076964267292011-08-04T23:04:00.001+04:302011-08-04T23:06:29.688+04:30کنون که ماه تمامی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><span class="Apple-style-span" style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: 11px; line-height: 12px;"><br />
</span></span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style="line-height: 12px;">حریف عشق تو بودم</span></span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style="line-height: 12px;">چو ماه نو بودی</span></span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style="line-height: 12px;">کنون که ماه تمامی</span></span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style="line-height: 12px;">نظر دریغ مدار</span></span><br />
<span class="Apple-style-span" style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: 11px; line-height: 12px;"><br />
</span></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-73784810415728591802011-07-14T11:54:00.001+04:302011-07-19T23:07:33.156+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 13.5pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 9pt;">با دوچرخه رفتیم مزرعه، مزرعهی توت فرنگی. تقریبا داخل شهر بود و از خانهی ما 25 دقیقه با دوچرخه بود. چیدن میوه از درخت برای من از لذتهای "خاص" زندگیست. اصلا نگاه به درختِ پربار مستم میکند. خیلی وقت است ندیدهام. آخرین بارهایش بر میگردد به 20 سال پیش، زیر درختهای زردآلو و غیسی پدربزرگم. و یکی هم این اواخر، گمانم نوروز 87 بود. نزدیکی جهرم کنار جاده پرتقال میفروختند با طرف حرف زدیم و وارد باغ شدیم و پرتقال چیدیم و خوردیم و خریدیم. <o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 13.5pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 9pt;">توت فرنگی بوته دارد و حس درخت را نمیدهد ولی در مجموع خوب بود. 5 دلار دادیم برای یک سبد کوچک. هر چه میتوانیم بخوریم و سبد را پر کنیم و ببریم. رسمشان است. بعضی جاها اصلا برای همین است که بچینی و بخوری و ببری. دنبال باغ میوهی درختی میگردم. همین الان خاطر دوران کودکی زنده شد. سالهای شصت و دو - شصت و سه، زیر درختهای انار و انجیر. نوشتهی جدا میطلبد.</span></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjKViZUjEDwRt-6MeaFMq6VsdgBi4KrH0eNPjKQ19_HbCMdMWoksPLVBIqXttWJ00YYNfglqy7-O6X9HPQbApP07itFzOaKF-QPmFS61WzjEc7Lr7edy-ita_OlznmpuIB3CKwwgcblSRM/s1600/DSC02218.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="239" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjKViZUjEDwRt-6MeaFMq6VsdgBi4KrH0eNPjKQ19_HbCMdMWoksPLVBIqXttWJ00YYNfglqy7-O6X9HPQbApP07itFzOaKF-QPmFS61WzjEc7Lr7edy-ita_OlznmpuIB3CKwwgcblSRM/s320/DSC02218.JPG" width="320" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><br />
</div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh6rp33dKdI6G5raSAJQgDXBZ9eZnyLxD4Bu4riX1UPMl2tVfYRmWmwxUJxIq122H7AgJY-dJ5rZErzOB2_AD3sBhBTYeS2XOHT8kvSN-HarFqwUHBODv4AlQkDrMvrKQo64jb3mVBVrj4/s1600/DSC02220.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="239" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh6rp33dKdI6G5raSAJQgDXBZ9eZnyLxD4Bu4riX1UPMl2tVfYRmWmwxUJxIq122H7AgJY-dJ5rZErzOB2_AD3sBhBTYeS2XOHT8kvSN-HarFqwUHBODv4AlQkDrMvrKQo64jb3mVBVrj4/s320/DSC02220.JPG" width="320" /></a></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><br />
</div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 13.5pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 9pt;"> این هم نتیجه:<o:p></o:p></span></div><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEglrWPKmxQ5m3_jeIcQz-UroGSEt406WLBv9mBCIPzF_xTOsOF9GDMrKQvJ_3ds0gMHrNFYJ-m8ow73-GUx4yj8ZaYRngrciUJQytNU0KVHlzivsWLqVFvNYnelbpqCpRGXz4w3s8R7f5A/s1600/summer-strawberry-basket.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEglrWPKmxQ5m3_jeIcQz-UroGSEt406WLBv9mBCIPzF_xTOsOF9GDMrKQvJ_3ds0gMHrNFYJ-m8ow73-GUx4yj8ZaYRngrciUJQytNU0KVHlzivsWLqVFvNYnelbpqCpRGXz4w3s8R7f5A/s320/summer-strawberry-basket.jpg" width="320" /></a></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 13.5pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: Tahoma; font-size: 9pt;"><br />
</span></div></div>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-27520190139143810452011-07-08T02:32:00.004+04:302011-07-08T21:19:03.173+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<br />
<br />
خانهی ما آپارتمانی یکخوابه در همکف یک ساختمان هفت طبقه است. کلش برای یک شرکت عظیم خانهساز است. اینجا چندان رسم نیست که وقت اجاره یا آگهی خانه کسی متراژ واحد را بگوید ــ این اولین و مهمتریم چیزی که در تهران برای خانه گرفتن میپرسیم و میگوییم ــ . متراژش را نمیدانم اما وقتی با این مترهای خیاطی و نخ قرقره و برآوردکنندههای اریب و نااریب و شمارش پارکتهای کف، پروژهی تعیین متراژ خانهمان را تمام کردیم حدودا 50 متر بود. اتاق خوابش بزرگ است و آشپزخانهش هم به خوبی میز ناهار خوری را جا داده است. کمد دیواری هم بسیار زیاد دارد ــ این برای من که نوعی بیمار کمد دیواری درخانه هستم چه خوب است! ــ پارکینگ ماشین از واحد جداست و جداگانه باید اجاره کرد. یک انباری هم در زیر زمین ساختمان جزو اجاره است. تمام خرج برق و آب و گرمایش هم بر عهدهی مالک است. در این کشور یخچال و گاز و ماشین لباسشویی و خشککن هم کلا جزو واحد است و بر عهدهی مالک. نقشهی خانه خیلی خوب است و وقتی فهمیدیم 50 متر بیشتر نیست تعجب کردیم.<br />
برای این خانه ماهانه 890 دلار اجاره میدهیم و البته بعد از عقد قرارداد متوجه شدیم که ماه اول مجانی است. سه ماه دیگر قراردادمان تمام میشود و چند روز پیش نامهای رسید از مالک که اگر دوست داشتید بمانید اجاره برای سال جدید 0.7 درصد افزوده میشود! یعنی کمتر از یک درصد که برای ما میشود 6 دلار و اجارهی ما 896 دلار خواهد شد. طبق قانون مالک و مستاجر، بعد از اتمام سال اول، مستاجر میتواند بدون این که لازم باشد خبر دهد و یا موافقت مالک را کسب کند، تا هر زمانی که دوست داشته باشد در خانه بماند. اگر تصمیم به تحویل واحد هم بگیرد باید دوماه زودتر خبر دهد.<br />
سر و صدای خانههای همکف زیاد است و ما تصمیم داریم از ایران که برگشتیم خانهی بهتری پیدا کنیم.<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-12940128724796074562011-06-19T14:52:00.001+04:302011-06-19T15:03:44.831+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<br />
برای مدتی با ما هماتاق شد. تهرانی بود. در شرایط خاصی برای مدت محدودی خوابگاه گرفتهبود. ما هم تحویلش گرفتیم. دو روزی یکی قلیان آورد و با بچهها کشیدیم. چند روز بعد متوجه شدم که شوهر خواهرم را پیدا کرده و گفته ببین فلانی قلیونی که میکشه مخصوص اینهایی است که تریاک میکشند. بیشتر مراقبش باشید.<br />
شکایتی ندارم. بعد از 12 سال در فیسبوک عکسش را دیدم.<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-34698253569663460332011-06-16T10:25:00.003+04:302012-03-17T09:02:12.387+03:30دربارهی پدرها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><span class="Apple-style-span" style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 16px;"> </span><span class="Apple-style-span" style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 16px;"></span><span class="Apple-style-span" style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 16px;"> </span><span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span style="font-size: 11px; line-height: 16px;">بیچاره اند. نه که از روی بدبختیشان باشد، از روی خوشبختیشان است. برایشان بیچارگیِ شیرینی است. هر چند احساس شادمانی را هر روز در چهره شان نمیبینی. آنها دیگر نمیخندند. بالا و پایین نمیپرند. زیاد نمیخورند و چندان دربند خواب و بیداری هم نیستند.</span></span><br />
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span style="font-size: 11px; line-height: 16px;">اینها را زمانی میبینی که تو در دههی سومت باشی و او از پنجاه گذشته باشد. دو سال کم و زیاد. حالا دیگر بچهی کوچکی ندارند تا بغل کنند و بخندند و هوایش بیاندازند و باز بگیرندش. حوصلهی این کار را هم ندارند، توانش را هم ندارند. واعظ شیب در بناگوششان است و در بازنشستگیاند. دو سال کم و زیاد.</span></span><br />
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span style="font-size: 11px; line-height: 16px;">پدرها حتا روزی هم خیلی قرص و محکم به نامشان نیست. کسی _ یعنی ما فرزندان _ برایشان گل نمیخرد و مثل مادرها گلی دریافت نمیکنند. همه چیز در سکوت برگزار می شود چرا که "سوسولبازی" است. آنها هیبتشان زیاد است. گل نمیخواهند، کار درستی نیست.</span></span><br />
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span style="font-size: 11px; line-height: 16px;">یا در محل کار دستشان قلم شده و یا در مسیر خانه تصادف کردهاند و مردهاند. یا شاید در میدان جنگ گلولهای در قلبشان نشستهاست. و یا زندهاند و کار میکنند (یا نمیکنند.) با کسی زیاد حرف نمیزنند. با پسرانشان زیاد کاری ندارند. پسرها هم با آنها کار ندارند. در حد سلام و علیک که احترامی حفظ شدهباشد. دنیاهاشان فرق میکند. دنیاهاشان "فرق" میکند. بعد از چاقسلامتی مختصر سریع به گوشهی تنهایی خود میخزند و درش پنهان میشوند. روزها خانه نیستند و شبها هم گاهی برای شام کسی منتظرشان نمیماند. سفر نمیروند. "دیدنیها را دیدهاند و شنیدنیها را شنیدهاند." بچهها همراه مادرشان يا برادر بزرگتر به ییلاق و تفرج میروند. اما آنها اهل سفر نیستند، اگر مجبور باشند که در سفر باشند هم ساکت اند.</span></span><br />
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span style="font-size: 11px; line-height: 16px;"> توی خودشان اند. گاهی هم قربان صدقه ی نوه ی کوچولويی میروند که سینهخیز خودش را به بابابزرگ رسانده و دارد دماغش را میپیچاند! نوه دارند اما پدربزرگ نیستند. در میانسالی نوه دارند. با یکی دو نوهی کوچک کسی "پدربزرگ" نمیشود. پدربزرگ عصا دارد و ارج و قربی نزد فامیل. اما آنها هنوز پدربزرگ هم نیستند. اگر رهایشان کنی حوصلهی خواستگاری رفتن برای پسرهای آخریشان را هم ندارند. مگر عروسهای قبلی چه کار کردند؟ مگر پسرها برایشان چه کردند؟</span></span><br />
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span style="font-size: 11px; line-height: 16px;"><br />
</span></span><br />
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif;"><span style="font-size: 11px; line-height: 16px;"> دنيای غمناکی دارند. </span></span><br />
<div><br />
</div></div>Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-72124443116536021812011-06-02T02:06:00.002+04:302011-06-02T03:53:21.105+04:30صبحم به خیر است و نفرین درستی به ذهنم نمیرسد!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span dir="RTL"></span><span lang="FA"><span dir="RTL"></span> 8.5 ساعت اختلافِ ساعت اینجا با ایران باعث میشود صبح ما عصر ایران باشد. صبح که بیدار میشوم ناخودآگاه مینشینم پای اینترنت، پیِ خبرهای ایران. کار هر روزم است. اتفاقها، دستگیریها و سایر جنایتها در ساعت اداری رخ میدهد و طبیعتا کسانی که ایراناند در همان میانهی روز خبردار میشوند. اما من به خاطر همین اختلاف ساعت، روز خود را با این خبرهای بد شروع میکنم. برخی از ایرانیهای اینجا خبرهای ایران برایشان مثل خبرهای بولیوی و لهستان است. متاسفانه گمان نمیکنم اگر صد سال هم اینجا باشم دچار چنین ضایعهای بشوم. کم کم دارم عادت میکنم که صبح خود را با "خبرهای خوب!" شروع کنم. عادت کردم. اما امروز صبح خبرش با روزهای قبل خیلی فرق داشت. گویی با این دُزِ بالارفته هم نتوانستم هضمش کنم. نمیتوانم هضمش کنم. سردرد شدم. صبح تا حالا دو تا کدئین خوردهام و جواب هم نمیدهد. مات و مبهوتم. معلم با من بود و من حواسم هیچ نبود. در مسیر توی اتوبوس واحد به یک نقطه خیره بودم، توهم زدهبودم که اتوبوس دارد میرود لواسان و...<o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA"> این قصهای که سر هاله سحابی آمد برای یک سال افسردگی به نظرم کافیِ کافیِ کافی است. خبر امروز ویرانکنندهترین خبر این ماهها بود. نفرینِ درستی به ذهنم نمیرسد. آرزوی مرگِ اینها چیز کمیاست. واقعا دوست ندارم در یک لحظه در اوج لذت و سوار بر خر قدرت ناگهان بمیرند. چیزهای بهتری هر رزو در ذهنم برایشان خلق میکنم. </span><span dir="LTR"><o:p></o:p></span></div><div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA"><br />
</span></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-21070281489543154202011-05-31T03:39:00.000+04:302011-05-31T03:39:23.496+04:30لازمه به خدا!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<br />
به نظرم یکی از "ضروریترین" فیچرهایی که یه سرویسدهندهی وبلاگ باید داشته باشه اینه که کامنتهایی که براش گذاشته میشه رو از طریق ایمیل به اطلاع صاحب وبلاگ برسونه( یه چیزی مثل کاری که فیسبوک میکنه).<br />
<br />
بلاگر که نداره. داره؟</div>Unknownnoreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-14355245069317278182011-05-22T00:54:00.001+04:302011-05-22T00:55:43.616+04:30The list of advantages-2<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><span class="Apple-style-span" style="color: #444444; font-family: Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 12px; line-height: 16px;"></span><br />
<h3 class="post-title entry-title" style="font: normal normal bold 16px/normal Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; margin-bottom: 0px; margin-left: 0px; margin-right: 0px; margin-top: 0.75em; position: relative;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 18px;"><a href="http://bidagh.blogspot.com/2011/05/list-of-advantages-1.html">1-2</a></span></h3><div><br />
</div><div><br />
</div><div class="post-body entry-content" style="font-size: 13px; line-height: 1.4; position: relative; width: 520px;"><div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">3- این که اون پیکسل پیکسلها و قاراچ قروچهای تصویر و صدا رو وقت تماشای 60 دقیقه نمیبینم.<br />
<br />
<br />
به خدا!<br />
<br />
</div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-86524489885345925572011-05-06T03:01:00.000+04:302011-05-06T03:01:48.482+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<br />
کابوسها را پیچیده با هم<br />
در پوششی نرم<br />
<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-46053968715985108422011-05-01T08:22:00.001+04:302011-05-01T08:23:07.447+04:30The list of advantages-1<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">غیر از تمام آنچه مردم به عنوان مزیتهای جایی مثل کانادا بر ایران برمیشمردند من یک لیست هم برای خودم شخصا دارم که به تدریج به اطلاعتان میرسانم. فعلا دوتاش اینهاست:<br />
1- این که "پراید" در خیابان نمیبینم.<br />
2- این که "موتور هوندا 125" در خیابان نمیبینم.<br />
<br />
به خدا!<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-72085809622152670632011-04-27T01:46:00.003+04:302011-04-27T01:52:50.989+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">شرکت ایران ما یه مستخدم داشت.<br />
جوان بود.<br />
کارش خیلی خوب بود.<br />
ریش سیاه و صورت سفیدی داشت.<br />
مذهبی بود.<br />
شبیه حضرت عیسا بود.<br />
احمدینژادی بود.<br />
زرنگ بود.<br />
حتا با روسا صحبت کرده بودم که از خدمات بیاد اداری.<br />
خدماتی بود. اما گاهی کارهای مالی و بانکی بهش میدادند.<br />
اواخر با هم توی باغچهها شاهی و ریحون کاشتیم. نگهداری می کرد. وارد بود.<br />
اواخر بچهدار شد. همکارا برای بچهش بهش کادو دادند.<br />
---------<br />
این شش ماه که اینجائیم خبری ازش نداشتم.<br />
الان فهمیدم که اخراج شده.<br />
فهمیدم که معتاد شده بوده.<br />
معتاد.<br />
فرصتهای ترک بهش دادهاند.<br />
ول نکرده.<br />
حالا هم هی زنگ میزنه همکارا که بهم پول بدید. "بچهم مریضه"<br />
<br />
مرگ دیگران رو راحتتر میشه هضم کرد. بالاخره پیر و جوان و مذهبی و لائیک و زرنگ و تنبل هم نداره. همه میمیریم.<br />
اما این موضوع رو اصلا نتونستم هضم کنم. نمیتونم. داغونم کرد.<br />
شبیه حضرت عیسا بود.<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-68323341686390540252011-04-13T08:20:00.000+04:302011-04-13T08:20:16.857+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
<br />
دارم به این فکر میکنم که چهطور یه پدر و مادر تصمیم گرفتهاند اسم دخترشون رو بذارند"نوشابه"!<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-16158993645818554132011-04-10T09:00:00.002+04:302011-04-10T09:18:06.833+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">کم کم باید قبول کنیم که زمستان گذشتهاست. اولین زمستانِ ما بود. بدن من در برابر سرما ضعیف است. واقعا میترسیدم اما معلوم شد آنقدر ها هم که میگویند خبری نیست. البته تا منفی سی و هشت هم رفت ولی چون همه چیز را با توجه به این سرما طراحی کردهاند کسی اذیت نمیشود. یعنی آن زمستان سخت دو سه سال پیش تهران را اگر در نظر بگیرید که صرفا هوا تا منفی ده پیش رفت و برف و یخبندان شد با این که من ماشین شخصی هم داشتم ولی باز همان یکی دو هفته اذیتی شدم که یک دهمش اینجا نشدم. اما چند روزیست که هوا باز شده. یعنی از صفر بالاتر رفته و حتا از دهِ مثبت هم بالاتر است. امروز خانه بودم. گفتم تا سر خیابانمان که تا حالا فقط با اتوبوس از جلووش رد شده بودیم بازدیدی کنم ببینم آن چند مغازهی کنار هم چیست و آنجا چه خبر است. پیاده رفتم. نزدیک است. زمین خشک بود. هوا آفتابی و گرم و خوب. آنقدر که زنگ زدم به زنم و موضوع را اطلاع دادم و تاکید کردم که باید حتما موضوع خرید دوچرخه را جدیتر دنبال کنیم. از فصل سرما که بگذریم در باقی سال، این شهر بسیار قشنگ میشود. خیابانها گَل و گشاد. خانهها با فاصله و درختان فراوان و چمن و رودخانه و سبزی. شهرِ پر نشیب و فرازی هم نیست که برای دوچرخهسواری بد باشد. فکر کنم از حالا هفت ماهی شهر خوبی داریم. مغازهها را گشتم. یک سوپر مارکت بود که قیمتهایش تقریبا گرانتر از فروشگاههای معروفی است که معمولا ازشان خرید میکنیم. یک نانوایی حلال که انواع نان گوشت و پنیر میپخت. یکی دوتا هم رستوران. یک بسته نان لواش. یک نان گوشت و پیاز خریدم و برگشتم. </div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-87605126151167245652011-04-05T00:09:00.004+04:302011-04-05T00:24:40.970+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
وقتی برف میآمد ماشینهای برفروب مثل مور و ملخ به محوطهی ساختمان ما که پارکینگ ساختمان هم بخشی از آن است حمله میکردند و برفی در محوطه نمیگذاشتند. از پنجره ازشان عکس گرفتم. امروز اما باران باریدهبود صدایی شنیدم و نگاه کردم دیدم بله! بارانروبها هستند! دارند کف محوطه را خشک میکنند.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjveA47t2zchEhH2CxVJPqiW1FQ3fvm_eIN2Tw3iiqt5HgI5NBhG_QL7HF3qODZ4maDUeoscj2KDyGuCSEx0x4ymUf54UmQcHRxD6vcMT8V-21YyQjfVgAUCUCSqqn9P0E8dyhWF87Q_2E/s1600/DSC01232.JPG" imageanchor="1" style="clear: right; display: inline !important; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" height="226" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjveA47t2zchEhH2CxVJPqiW1FQ3fvm_eIN2Tw3iiqt5HgI5NBhG_QL7HF3qODZ4maDUeoscj2KDyGuCSEx0x4ymUf54UmQcHRxD6vcMT8V-21YyQjfVgAUCUCSqqn9P0E8dyhWF87Q_2E/s400/DSC01232.JPG" width="400" /></a><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjV5FnPiKJgwJnzJNiManUsq4G9DyzCDX-MWGEuqJexhE3DU2d_f162QH16YmWbZ1H3tQ9aIySWjsCXvn1RdUd2l88I62dR2Eo1qsnJ6r5O743AS72ZVgSNQ4-2sSsp8uISIaHNXtNdJD4/s1600/DSC00767.JPG" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" height="225" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjV5FnPiKJgwJnzJNiManUsq4G9DyzCDX-MWGEuqJexhE3DU2d_f162QH16YmWbZ1H3tQ9aIySWjsCXvn1RdUd2l88I62dR2Eo1qsnJ6r5O743AS72ZVgSNQ4-2sSsp8uISIaHNXtNdJD4/s400/DSC00767.JPG" width="400" /><span class="Apple-style-span" style="-webkit-text-decorations-in-effect: none; color: black;"></span></a></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-9161625413408247732011-03-30T10:54:00.003+04:302011-03-30T11:20:04.214+04:30چنین گفت فامیل دور<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
آقای مجری شلوارو چه کار داری؟! این کارا چیه؟!<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-62468896275687106022011-03-29T07:51:00.000+04:302011-03-29T07:51:21.816+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
به عنوان یک کاشانی اصیل مقدم جناب آقای "پسر خاله" حتا برای لحظاتی به کاشان را گرامی میدارم.<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-46910352116874429972011-03-25T22:14:00.001+04:302011-03-25T22:41:27.517+04:30از لحاظ آخرش<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div>نگار جواهریان اعصاب نداره، منتظر آقای مجریه. پسر خاله سرش رو میخواد گرم کنه.</div><div><br />
</div>پسرخاله: لطیفه بگم؟<br />
<div>خانم نگاریان: من که اصلا خندهم نمیگیره که الان</div><div>پسرخاله: حوصلهتون سر میره.</div><div>خانم نگاریان: خب بگین</div><div>پسرخاله: هه هه هه . یه روووز، یه مَرده، داشت تو خیابون میرفت یه دفـ... اِ چی گفتم؟؟ نه، میخوام بینم چی گفتم؟ </div><div>خانم نگاریان: هیچچی اِ<br />
<div>پسرخاله: بَده دیگه. آخرش بده. اولش خوبه آخرش بده. ولش کن.</div><div><br />
</div><div><br />
</div><div><br />
<div><br />
</div></div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-17568745782822756502011-03-25T05:03:00.001+04:302011-03-25T05:11:40.086+04:30از لحاظ فلسفهی زبان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">آقای مجری: اینی که الان گفتی که با قبلی فرق داشت!<br />
فامیل دور: آقای مجری! در زبان "درگری" معنی کلمات در طول زمان ثابت نیست و مربوط به همون لحظه هست. اون جمله در اون لحظه به درگری اون میشد و الان این میشه.<br />
<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3336287789445278092.post-31711517279043919692011-03-23T05:45:00.000+04:302011-03-23T05:45:35.665+04:30آقای طهماسب میدونی؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
آقای طهماسب! بین خودمون باشه ولی ما سی و اندی سالهها هم مشتری " کلاه قرمزی 90" هستیم.<br />
<br />
<br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0