۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

صبح‌م به خیر است و نفرین درستی به ذهنم نمی‌رسد!


 8.5 ساعت اختلافِ ساعت این‌جا با ایران باعث می‌شود صبح ما عصر ایران باشد. صبح که بیدار می‌شوم ناخودآگاه می‌نشینم پای اینترنت، پیِ خبرهای ایران. کار هر روزم است. اتفاق‌ها، دستگیری‌ها و سایر جنایت‌ها در ساعت اداری رخ می‌دهد و طبیعتا کسانی که ایران‌اند در همان میانه‌ی روز خبردار می‌شوند. اما من به خاطر همین اختلاف ساعت، روز خود را با این خبرهای بد شروع می‌کنم. برخی از ایرانی‌های این‌جا خبرهای ایران برای‌شان مثل خبرهای بولیوی و لهستان است. متاسفانه گمان نمی‌کنم اگر صد سال هم این‌جا باشم دچار چنین ضایعه‌ای بشوم. کم کم دارم عادت می‌کنم که صبح خود را با "خبرهای خوب!" شروع کنم. عادت کردم. اما امروز صبح خبرش با روزهای قبل خیلی فرق داشت. گویی با این دُزِ بالارفته هم نتوانستم هضم‌ش کنم. نمی‌توانم هضم‌ش کنم. سردرد شدم. صبح تا حالا دو تا کدئین خورده‌ام و جواب هم نمی‌دهد. مات و مبهوت‌م. معلم با من بود و من حواس‌م هیچ نبود. در مسیر توی اتوبوس واحد به یک نقطه خیره بودم، توهم زده‌بودم که اتوبوس دارد می‌رود لواسان و...
  این قصه‌‌ای که سر هاله سحابی آمد برای یک سال افسردگی به نظرم کافیِ کافیِ کافی است.  خبر امروز ویران‌‌کننده‌ترین خبر این ماه‌ها بود.  نفرینِ درستی به ذهن‌م نمی‌رسد. آرزوی مرگِ این‌ها چیز کمی‌است. واقعا دوست ندارم در یک لحظه در اوج لذت و سوار بر خر قدرت ناگهان بمیرند. چیزهای بهتری هر رزو در ذهنم برایشان خلق می‌کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر