۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

اسباب‌کشی



"در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد."
اسباب‌کشی یکی از اون‌هاست.


۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

در اتوبوس واحد- ١

اتوبوس شلوغ بود _ گاهي وقت‌ها شلوغ است، نه زياد _ اكثرا هم دانش‌جو بودند. در يك ايستگاه، نفرات نسبتا زيادي سوار شدند. راننده راه كه افتاد پشت بلندگويش گفت: اتوبوس شلوغه. با هم همكاري كنيد. من به شماها افتخار میكنم.

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

از بچه بترس


فامیل دور: دوران بچگی، می‌دونید؟ برای من یه دوران مخوفیه به نظر من. از بچگی، آقای مجری نفرت داشتم، از خودم از هر چه بچه‌ي دیگه که بود نفرت داشتم. می‌ترسیم، می‌دونی؟ اینقدر وحشت داشتم که همه‌ی آرزوم بوده که از بچگی زودتر بزرگ بشم و این دوره رو سپری کنم. حالا که با موفقیت این دوره رو سپری کردم. بذارید با خوشی و...

آقای مجری: دوران کودکی قشنگ‌ترین و شیرین ترین دوران آدم‌هاست.

فامیل دور: آقای مجری حرفا می زنیدا! ما تو دور یه ضرب‌المثل معروف داریم می‌گه که اگه که یه روزی تو یه جنگل مخوفِ تاریکِ مه گرفته داشتی قدم می‌زدی یه دفعه‌ای پشت گوش‌ِت یه صدای نفسی شنیدی، دیدی یه شیره که دهنش رو باز کرده و گشنه‌ هست و دندوناش رو قشنگ مسواک زده و تمیزه بعد اون ورش یه بچه دیدی "از بچه بترس".

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

"زندگی سگی" را تعریف کنید


زندگي وقتي سگي است كه هيچ چيز نه تنها سرجايش نيست بلكه نزديكيهاي جايش هم نيست. حالت شدید اين ماجرا در موقعيت هايي مثل دو سه روزِ قبل از يك سفر طولاني يا هفتهي قبل از روز اسباب كشي و سه چهار روز بعد از اسبابكشي كاملا قابل لمس است. در این موقعیت معمولا غذا دير ميشود، گاز وصل نيست، بشقابها در كارتنِ بسته است، نمكدان معلوم نيست كجاست، چاي يك نوشيدني پستمدرن محسوب مي شود، دوش گرفتن با آب گرم و حوله و لباس درست حکم " انتظارای الکی" دارد  و از اين جور چيزها. نقطه مقابل اين وضعیت هم زندگي غيرسگي است، زندگي آدموار.  در اين زندگي همه چيز جا افتاده و  به اصطلاح به حالت پايدار رسيده است و انرژي و وقت اعضاي خانواده مصرف تراکنشهای اوليهي زنده بودن نميشود، پايبست خانه محكم شده و خواجه و عيال در بند نقش ايوان مي توانند بود!
شديدا از نظر روحي در برابر زندگي سگي حساسم و توان روحيام در این شرایط بسيار كم است. به همين دليل از اسبابكشي تنفر ويژهاي دارم. اخيرا در سير تفكرات فراوانم در اين زمينه رابطهي مهمي كشف كردهام كه نشان مي دهد هر كسي، هر زوجي و یا هر خانوادهاي در كجاي این طيف (بين زندگي سگي و آدم وار)  ايستاده است. به نظرم ميزان مخلفات كنار غذا در وعدهي اصلي غذاي روزانه میتواند یکی ازنشانههای میزان سگیّت زندگی باشد! همهي ما بسته به سبک زندگیمان ناهار يا شام وعدهي اصلي غذاييمان حساب میشود. اين مساله ممكن است به اين شكل باشد كه ناهار را صبح از خانه ببریم سركار، فرقي نمي كند. در هر صورت همهي افراد یک وعدهی اصلی دارند. گاهی ميبيني يكي فقط يك ظرف ماكاروني آورده و تمام. يكي همين ماكاروني را آورده و يك مقدار ماست، يكي هم ماكاروني آورده و ماست و سبزي تازه. در شرایط تکرار کسی که غذایش به همان حد غذای اصلی خلاصه شده و احتمالا بیشتر برای نمردن غذا میخورد به احتمال زیاد زندگی سگیای دارد.

از شاخص که بگذریم، اسبابکشی وحشتناکترین تراکنش جهان است و ما چند روز دیگر اسبابکشی داریم.



۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

دماسنج‌‌ها خبر از تغییر فصل می‌دهند





امروز صبح که سوار اتوبوس بودم در جایی به این فکر کردم که پیاده شوم و بقیه‌ی راه را از کنار رودخانه تا دانشگاه پیاده بروم.  از بس هوا خوب شده‌است.  چند روزی بیش‌‌تر نیست که هوای این‌جا از صفر بالا زده و برف‌ها آب شدند. برف‌ها همه ناگهان آب شدند. می‌شود دیگر تغییر فصل را قبول کرد. من که این‌قدر از گرمای این‌چنینی هوا غافلگیر شدم که هی می‌گویم این گرما موقتی است و دوباره سرما بر می‌گردد. اما پیش‌بینی‌های اداره‌ی هواشناسی حرف مرا به کلی رد می‌کند. برای روزهای آینده هوای +15 هم در جداول پیش‌بینی شده‌است. غیر از هواشناسی و دماسنج‌های جیوه‌ای، دماسنج‌های دیگر هم هست که می‌توان با آن تغییر فصل را حس کرد. من اسم‌ش را "دماسنج‌های اجتماعی" می‌گذارم. اولی‌ش تعداد دوچرخه‌هایی است که در سطح شهر دیده می‌شود. در تابستان دوچرخه، یکی از اصلی‌ترین وسایل حمل و نقل مردم است. به خصوص دانش‌جو جماعت که خانه‌اش به دانشگاه‌ش نزدیک است، جیبش خالی و تنش سالم است. کلا دوچرخه راه حل خوبی هم برای کاهش هزینه‌‌های جابه‌جایی همه‌ی اقشار آسیب‌پذیر است. این روزها تعداد دوچرخه‌ها که تا هفته‌ی پیش ازشان خبری نبود رو به فزونی است. دماسنج دیگر هم درصد خانم‌هایی است که دامن کوتاه پوشیده‌اند و سومی درصد مردانی است که شلوارک به پا دارند. هر چه این دو درصد زیاد شود یعنی هوا گرم‌تر است. به طوری که اگر یک پروژه‌ی تحقیقاتی تعریف شود شاید بتوان مقاله‌‌ای با موضوع ارائه‌ی رابطه‌‌ای دقیق برای به دست آوردن دمای هوای شهر از روی این درصدها چاپ کرد. این دو سه روز وضعیت این دو شاخص هم از صفر به سمت اعداد مثبت در نمودار پیش می‌رود.
دیشب باران آمد و زمین تر شد. خیسی زمین در جاهایی که برفِ زیادی آب شده است هم به نم این روزها افزوده است. از اتوبوس که پیاده‌شدم دوست داشتم فاصله‌ی کوتاه پیاده‌روی بلندتر می‌بود. 



۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

شروع دوباره

سلام
دوباره در اينجا مي نويسم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

کنون که ماه تمامی



حریف عشق تو بودم
چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی
نظر دریغ مدار

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه


با دوچرخه رفتیم مزرعه، مزرعه‌ی توت فرنگی. تقریبا داخل شهر بود و از خانه‌ی ما 25 دقیقه با دوچرخه بود. چیدن میوه از درخت برای من از لذت‌های "خاص" زندگی‌ست. اصلا نگاه به درختِ پربار مست‌م می‌کند. خیلی وقت است ندیده‌ام. آخرین بارهایش بر می‌گردد به 20 سال پیش، زیر درخت‌های زردآلو و غیسی پدربزرگم. و یکی هم این اواخر، گمانم نوروز 87 بود. نزدیکی جهرم کنار جاده پرتقال می‌فروختند با طرف حرف زدیم و وارد باغ شدیم و پرتقال چیدیم و خوردیم و خریدیم.
توت فرنگی بوته دارد و حس درخت را نمی‌دهد ولی در مجموع خوب بود. 5 دلار دادیم برای یک سبد کوچک. هر چه می‌توانیم بخوریم و سبد را پر کنیم و ببریم. رسم‌شان است. بعضی جاها اصلا برای همین است که بچینی و بخوری و ببری. دنبال باغ میوه‌ی درختی می‌گردم. همین الان خاطر دوران کودکی زنده شد.  سال‌های شصت و دو - شصت و سه، زیر درخت‌های انار و انجیر. نوشته‌ی جدا می‌طلبد.



 این هم نتیجه:

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه




خانه‌ی ما آپارتمانی یک‌خوابه در هم‌کف یک ساختمان هفت طبقه است. کل‌ش برای یک شرکت عظیم خانه‌ساز است. این‌جا چندان رسم نیست که وقت اجاره یا آگهی خانه کسی متراژ واحد را بگوید ــ این اولین و مهم‌تریم چیزی که در تهران برای خانه گرفتن می‌پرسیم و می‌گوییم ــ . متراژش را نمی‌دانم اما وقتی با این مترهای خیاطی و نخ قرقره و برآوردکننده‌های اریب و نااریب و شمارش پارکت‌های کف، پروژه‌ی تعیین متراژ خانه‌مان را تمام کردیم حدودا 50 متر بود. اتاق خوابش بزرگ است و آشپزخانه‌ش هم به خوبی میز ناهار خوری را جا داده است. کمد دیواری هم بسیار زیاد دارد ــ این برای من که نوعی بیمار کمد دیواری درخانه هستم چه خوب است! ــ پارکینگ ماشین از واحد جداست و جداگانه باید اجاره کرد. یک انباری هم در زیر زمین ساختمان جزو اجاره است.  تمام خرج برق و آب و گرمایش هم بر عهده‌ی مالک است. در این کشور  یخچال و گاز و ماشین لباسشویی و خشک‌کن هم کلا جزو واحد است و بر عهده‌ی مالک. نقشه‌ی خانه خیلی خوب است و وقتی فهمیدیم 50 متر بیش‌تر نیست تعجب کردیم.
 برای این خانه‌ ماهانه 890 دلار اجاره می‌دهیم و البته بعد از عقد قرارداد متوجه شدیم که ماه اول مجانی است. سه ماه دیگر قراردادمان تمام می‌شود و چند روز پیش نامه‌ای رسید از مالک که اگر دوست داشتید بمانید اجاره برای سال جدید 0.7 درصد افزوده می‌شود! یعنی کم‌تر از یک درصد که برای ما می‌شود 6 دلار و اجاره‌ی ما 896 دلار خواهد شد. طبق قانون مالک و مستاجر، بعد از اتمام سال اول، مستاجر می‌تواند بدون این که لازم باشد خبر دهد و یا موافقت مالک را کسب کند، تا هر زمانی که دوست داشته باشد در خانه بماند. اگر تصمیم به تحویل واحد هم بگیرد باید دوماه زودتر خبر دهد.
    سر و صدای خانه‌‌های هم‌کف زیاد است و ما تصمیم داریم از ایران که برگشتیم خانه‌ی بهتری پیدا کنیم.


۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه



برای مدتی با ما هم‌اتاق شد. تهرانی بود. در شرایط خاصی برای مدت محدودی خوابگاه گرفته‌بود. ما هم تحویل‌ش گرفتیم. دو روزی یکی قلیان آورد و با بچه‌ها  کشیدیم. چند روز بعد متوجه شدم که شوهر خواهرم را پیدا کرده و گفته ببین فلانی قلیونی که می‌کشه مخصوص این‌هایی است که تریاک می‌کشند. بیش‌تر مراقب‌ش باشید.
شکایتی ندارم. بعد از 12 سال در فیس‌بوک عکسش را دیدم.




۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

درباره‌ی پدرها

  بی‌چاره اند. نه که از روی بدبختی‌شان باشد، از روی خوش‌بختی‌شان است. برای‌شان بی‌چارگیِ شیرینی است. هر چند احساس شادمانی را هر روز در چهره شان نمی‌بینی. آن‌ها دیگر نمی‌خندند. بالا و پایین نمی‌پرند. زیاد نمی‌خورند و چندان دربند خواب و بیداری  هم نیستند.
این‌ها را زمانی می‌بینی که تو در دهه‌ی سوم‌ت باشی  و او  از پنجاه گذشته باشد. دو سال کم و زیاد. حالا دیگر بچه‌ی کوچکی ندارند تا بغل کنند و بخندند و هوایش بیاندازند و باز بگیرندش. حوصله‌ی این کار را هم ندارند، توان‌ش را هم ندارند. واعظ شیب در بناگوش‌شان است و در بازنشستگی‌اند. دو سال کم و زیاد.
پدر‌ها حتا روزی هم خیلی قرص و محکم به نام‌شان نیست. کسی  _ یعنی ما فرزندان _ برای‌شان گل نمی‌خرد و مثل مادرها گلی دریافت نمی‌کنند. همه چیز در سکوت برگزار می ‌شود چرا که "سوسول‌بازی" است. آن‌ها هیبت‌شان زیاد است. گل نمی‌خواهند، کار درستی نیست.
یا در محل کار دست‌شان قلم شده  و یا در مسیر خانه تصادف کرده‌اند و مرده‌اند. یا شاید در میدان جنگ گلوله‌ای در قلب‌شان نشسته‌است. و  یا زنده‌اند و کار می‌کنند (یا نمی‌کنند.) با کسی زیاد حرف نمی‌زنند. با پسران‌شان زیاد کاری ندارند. پسرها هم با آن‌ها کار ندارند. در حد سلام و علیک که احترامی حفظ شده‌باشد. دنیاهاشان فرق می‌کند. دنیاهاشان "فرق" می‌کند. بعد از چاق‌سلامتی مختصر سریع به گوشه‌ی تنهایی خود می‌خزند و درش پنهان می‌شوند. روزها خانه نیستند و شب‌ها هم گاهی برای شام کسی منتظرشان نمی‌ماند. سفر نمی‌روند. "دیدنی‌ها را دیده‌اند و شنیدنی‌ها را شنیده‌اند."  بچه‌ها همراه مادرشان يا برادر بزرگ‌تر  به ییلاق و تفرج می‌روند. اما آن‌ها اهل سفر نیستند، اگر مجبور باشند که در سفر باشند هم ساکت اند.
 توی خودشان اند. گاهی هم قربان صدقه ی نوه ی کوچولويی می‌روند که سینه‌خیز خودش را به بابابزرگ رسانده و دارد دماغ‌ش را می‌پیچاند! نوه دارند اما پدربزرگ نیستند. در میان‌سالی نوه دارند. با یکی دو نوه‌ی کوچک  کسی "پدربزرگ" نمی‌شود. پدربزرگ عصا دارد و ارج و قربی نزد فامیل. اما آن‌ها هنوز پدربزرگ هم نیستند. اگر رهای‌شان کنی حوصله‌ی خواستگاری رفتن برای پسرهای آخری‌شان را هم ندارند. مگر عروس‌های قبلی چه کار کردند؟ مگر پسرها برای‌شان چه کردند؟


 دنيای غمناکی دارند. 

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

صبح‌م به خیر است و نفرین درستی به ذهنم نمی‌رسد!


 8.5 ساعت اختلافِ ساعت این‌جا با ایران باعث می‌شود صبح ما عصر ایران باشد. صبح که بیدار می‌شوم ناخودآگاه می‌نشینم پای اینترنت، پیِ خبرهای ایران. کار هر روزم است. اتفاق‌ها، دستگیری‌ها و سایر جنایت‌ها در ساعت اداری رخ می‌دهد و طبیعتا کسانی که ایران‌اند در همان میانه‌ی روز خبردار می‌شوند. اما من به خاطر همین اختلاف ساعت، روز خود را با این خبرهای بد شروع می‌کنم. برخی از ایرانی‌های این‌جا خبرهای ایران برای‌شان مثل خبرهای بولیوی و لهستان است. متاسفانه گمان نمی‌کنم اگر صد سال هم این‌جا باشم دچار چنین ضایعه‌ای بشوم. کم کم دارم عادت می‌کنم که صبح خود را با "خبرهای خوب!" شروع کنم. عادت کردم. اما امروز صبح خبرش با روزهای قبل خیلی فرق داشت. گویی با این دُزِ بالارفته هم نتوانستم هضم‌ش کنم. نمی‌توانم هضم‌ش کنم. سردرد شدم. صبح تا حالا دو تا کدئین خورده‌ام و جواب هم نمی‌دهد. مات و مبهوت‌م. معلم با من بود و من حواس‌م هیچ نبود. در مسیر توی اتوبوس واحد به یک نقطه خیره بودم، توهم زده‌بودم که اتوبوس دارد می‌رود لواسان و...
  این قصه‌‌ای که سر هاله سحابی آمد برای یک سال افسردگی به نظرم کافیِ کافیِ کافی است.  خبر امروز ویران‌‌کننده‌ترین خبر این ماه‌ها بود.  نفرینِ درستی به ذهن‌م نمی‌رسد. آرزوی مرگِ این‌ها چیز کمی‌است. واقعا دوست ندارم در یک لحظه در اوج لذت و سوار بر خر قدرت ناگهان بمیرند. چیزهای بهتری هر رزو در ذهنم برایشان خلق می‌کنم.